نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

نازنین زهرای من

تعطیلات رفتیم به قول زهرا جون مسافتت

قبل از شروع سال نو مسافرت رفتیم ایندفعه قرار بود برویم راهیان نور که نشد ، تصمیم گرفتیم بدون برنامه حرکت کنیم ببینیم کجاها می شه رفت ... راه افتادیم به طرف قم ... توی راه با دوست مون شاهرود ماندیم بعد رهسپار قم شدیم ... صبح یکشنبه 91/12/27 توی سرخه برای صرف صبحانه توقف داشتیم جاتون خالی صبحانه پیتزا خوردیم حالا چرا از غذا صحبت کردم بعدا متوجه می شوید ! بعداز ظهر همان روز قم بودیم اونجا نزدیک صحن حضرت معصومه علیه السلام هتل گرفتیم چقدر خوش گذشت آخه هتل دقیقا چسبیده به حرم بود ... بعد رفتیم زیارت زهرا جون توی حرم به حضرت معصومه سلام داد و گفت حدد(حضرت) معصومه من دختر اوبی (خوبی) هستم  اینقدر این دختر شیر...
17 فروردين 1392

کودکان ما حافظ محیط زیست باشند

چقدر خوب می شه کودکان ما یاد بگیرند که حافظ محیط زیست باشند  محیط زیستی که اگر از بین بروند جبران کردن آن یا غیر ممکن یا خیلی سخت می باشد  خوشحال شدم با شخصی که دلسوز و آینده نگر هست آشنا شدم تصویر زهرا جونو به عنوان کودکی که قول می ده حافظ محیط زیست باشه براشون ارسال کردیم و ایشان آن را در قالبی زیبا در وبلاگشون به نمایش گذاشتند  با تشکر از عمو محیط بان    انعکاس در وب سایت اصلی حافظان محیط زیست http://n-khorasan.blogfa.com/post/1527       ...
25 اسفند 1391

به شدت با جملاتش دل می بره

می دونید چرا این پست را گذاشتم برای اینکه الانه داشتم تابش می دادم بعد آروم گفت مامانی هیس باباجون خوابیده   راستی یادم اومد الانه  چندتااز واژه هاشو بنویسم .... واژه ی بسیار معروفش : نُمِی یعنی خوراکی که این واژه را به تمام دوستان و خانواده ها و بچه های اطرافیان انتقال داده شده یک لغت نامه  دامی شو : تموم شد  بتورم : بخورم نَتُن : نکن  الان تقریبا تمام جملات را کامل می گه و اگر متوجه کلمه ای از گفته هاش نشم الهی  قربونش برم با اشاره سعی میکنه به من بفهمونه  4 تا رنگ سبز و زرد و قرمز و آبی را می شناسه  7 تا شعر بلده اتل متل توتوله ، شب ها ...
25 اسفند 1391

زهرا جونم اوف شده

این روزها زهرا جونم هر جا می ره می گه اوف شدم  از قضا روز یکشنبه شب زهرا خانوم که هوس کرده بود از پسر دایی اش تقلید کنه از روی تخت خودش انداخت پایین همانا ، دست شکستن همانا  اولش من نمی دونستم ولی همیشه ، وقتی ضربی می خورد همون موقع گریه می کرد و تمام می شد ولی این دفعه یک نیم ساعتی نق زد مامانم گفتش حتما یک طوریش شده آروم آروم دست و پاهاشو دست زدم دیدم بله وقتی به ساعد دستش می رسم احساس درد بیشتر میکنه  باز هم چون دیدم نه ورم داره و هم اینکه استکان می گیره و بای بای می کنه جدی نگرفتم ولی همش نگران بودم هی با خودم کلنجار می رفتم برم دکتر یا نه !  چون باباش مسافرت کاری بود و برای من هم سخت بود دایی شم...
25 اسفند 1391

تصاویر سری اول

این تصاویر را به عنوان هدیه ی نوروزی به شما مادران عزیز برای استفاده در وبلاگ های عزیزانتان ، قرار دادم و این مجموعه ادامه دارد .....            منتظر بقیه اش باشید سعی می کنم سریع آن ها را آپلود کنم و بگذارم ...
25 اسفند 1391

بابا ای ول زهرا خانوم

4 روز پیش یکی از همسایه هامون اومد به من گفت سعی کن زهراجون توی اتاق خودش بخوابه آخه چون دختره و احساساتی بعدش سخت می شه اونو جدا کرد  من هم بعد از کلی فکر کردن ، حساب 2 دو تا چهارتا کردن فهمیدم نه بابا راست می گه  هر چند براش زوده ولی تصمیم گرفتم روی تخت خودش بخوابه و همون شب کنارش موندم تا بخوابه ... شب اول یکی به خاطر دل وابستگی که بهش داشتم یکی به خاطر نگرانی ام اینقدر بی خواب شدم که فرداش سر درد شدید گرفتم تقریبا هر یک ربع بهش سر می زدم در حال که خانوم همچین راحت خوابیده بود و تا صبح هم بیدار نشد  به هر حال فردا شب من که دیدم بی خوابی باعث سردردم شد بهش گفتم بیا توی اتاق ما بخواب خیلی جدی گفت : من نمیام می خ...
12 اسفند 1391