نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

نازنین زهرای من

دیروز تولد بابا مهدی بود

روز تولد بابای زهرا جون خیلی برام مهمه ؛ از طرف زهرا یک شلوار براش گرفته بودم و از طرف خودم یک هدیه ای که انتظارشو نداشت و کلی قسم داد که قبول نمی کنه بماند ! ولی زهرا جون از موقعی که شروع کردم به کیک درست کردن و البته ژله تزریقی هم درست کردم   فهمید تولد باباشه ... آقا یک برگه گذاشت جلوش و شروع کرد به نقاشی کردن ولی چون من هی می گفتم بدو دیگه ! خیلی هول شد نقاشی عجیب و غریبی کشید .... تا موقعی که باباش اومد فقط خط خطی می کرد ! باباش اومد اینقده هول شده بود که من مجبور شدم باباشو پشت درب 3 دقیقه ای معطلش کنم بعد نقاشی گذاشت داخل بسته کادوش باباش اومد بهش داد با اینکه زهرا جون خوب بلده نقاشی کنه و الانه یک صفحه خط خطی به...
1 مهر 1393

بالاخره موفق شدم

چقدر یاد دادن بچه ها برای دسشویی رفتن کار مشکلیه ولی بالاخره موفق شدم  تقریبا من یاد دادن به زهرا جون را از عید نوروز شروع کردم ، تمام راهکارهایی که پرسیدم و خوندم را امتحان کردم نشد که نشد ... این تجربه را در اختیار شما می ذارم که بتونید خیلی سریع بچه ها را از پوشک بگیرید .... روز اولی که دوست دارید فرزندتان را از پوشک بگیرید ، چون بچه هنوز کنترل کردن را یاد ندارد ، حتما از دو تا یا سه تا شلوار و زیرشلواری استفاده کنید ... و چون خیلی بهتون سخت میگذره و ممکنه خسته یا عصبانی بشوید یادتون نره محبت کردن  البته برای روز اول استفاده از شورت آموزشی هم بد نیست ولی برای همین یک روز و دو روز اوله ، تا موقعی که کنترل...
3 مرداد 1392

13 بدر سال 1392

برای سیزده بدر تصمیم گرفتیم ایندفعه بیرون شهر نرویم  سعی کردیم یکی از بوستانهای داخل شهر انتخاب کنیم  تصمیم بر این شد ما بریم و انتخاب کنیم و بعد خبر بدهیم بقیه بیایند ، خوب اولش گفتیم برویم طرف طرقبه و سد که دیدیم ای ول ترافیک اصلا نمی شه اون طرف رفت  دور زدیم رفتیم طرف پارک خورشید  کوهستان پارک خورشید یک بوستان تازه تاسیس و خیلی باصفاست و در عرض مدت کوتاهی خوب رونق گرفت . معمولا نمادهای ساخته شده سال های قبل شهرداری مشهد ، اونجا می شه پیدا کرد . رفتیم و رفتیم تا به بام مشهد رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم ، وای چه هوایی . تمام مشهد را می تونستیم ببینیم . بعدش که بقیه اومدند ... اولش جاتون خال...
11 خرداد 1392

به شدت با جملاتش دل می بره

می دونید چرا این پست را گذاشتم برای اینکه الانه داشتم تابش می دادم بعد آروم گفت مامانی هیس باباجون خوابیده   راستی یادم اومد الانه  چندتااز واژه هاشو بنویسم .... واژه ی بسیار معروفش : نُمِی یعنی خوراکی که این واژه را به تمام دوستان و خانواده ها و بچه های اطرافیان انتقال داده شده یک لغت نامه  دامی شو : تموم شد  بتورم : بخورم نَتُن : نکن  الان تقریبا تمام جملات را کامل می گه و اگر متوجه کلمه ای از گفته هاش نشم الهی  قربونش برم با اشاره سعی میکنه به من بفهمونه  4 تا رنگ سبز و زرد و قرمز و آبی را می شناسه  7 تا شعر بلده اتل متل توتوله ، شب ها ...
25 اسفند 1391

زهرا جونم اوف شده

این روزها زهرا جونم هر جا می ره می گه اوف شدم  از قضا روز یکشنبه شب زهرا خانوم که هوس کرده بود از پسر دایی اش تقلید کنه از روی تخت خودش انداخت پایین همانا ، دست شکستن همانا  اولش من نمی دونستم ولی همیشه ، وقتی ضربی می خورد همون موقع گریه می کرد و تمام می شد ولی این دفعه یک نیم ساعتی نق زد مامانم گفتش حتما یک طوریش شده آروم آروم دست و پاهاشو دست زدم دیدم بله وقتی به ساعد دستش می رسم احساس درد بیشتر میکنه  باز هم چون دیدم نه ورم داره و هم اینکه استکان می گیره و بای بای می کنه جدی نگرفتم ولی همش نگران بودم هی با خودم کلنجار می رفتم برم دکتر یا نه !  چون باباش مسافرت کاری بود و برای من هم سخت بود دایی شم...
25 اسفند 1391
1