نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

نازنین زهرای من

دیروز تولد بابا مهدی بود

روز تولد بابای زهرا جون خیلی برام مهمه ؛ از طرف زهرا یک شلوار براش گرفته بودم و از طرف خودم یک هدیه ای که انتظارشو نداشت و کلی قسم داد که قبول نمی کنه بماند ! ولی زهرا جون از موقعی که شروع کردم به کیک درست کردن و البته ژله تزریقی هم درست کردم   فهمید تولد باباشه ... آقا یک برگه گذاشت جلوش و شروع کرد به نقاشی کردن ولی چون من هی می گفتم بدو دیگه ! خیلی هول شد نقاشی عجیب و غریبی کشید .... تا موقعی که باباش اومد فقط خط خطی می کرد ! باباش اومد اینقده هول شده بود که من مجبور شدم باباشو پشت درب 3 دقیقه ای معطلش کنم بعد نقاشی گذاشت داخل بسته کادوش باباش اومد بهش داد با اینکه زهرا جون خوب بلده نقاشی کنه و الانه یک صفحه خط خطی به...
1 مهر 1393

ای بابا دل و دماغ ندارم

نمی دونید چقدر این روزها زهرا داره اذیتم می کنه باباش یک هفته ی برای سفر و کارش رفته تهران  امروز برای این دست به قلم شدم که دو سه روزی هست هی بابا جون می گه  ولی امشب مثل بزرگترها بغض کرده بود یهو از خواب بیدار شد و با هق هق گریه و بغض به گلو می گفت بگو باباجون بیاد وقتی باباش زنگ زدم قهر کرده بود و حرف نمی زد و فقط گریه می کرد و به بالشت باباش  می زد و می گفت بگو باباجون بیاد اینجا  من خدایی خیلی دلم سوخت جالب تر از اون وقتی خاله اش برای اینکه اونو ساکت کنه حواسشو پرت می کرد یهو با گریه گفت بگو باباجون بیاد منو ببره تاب تاب عباسی  بمونه که این روزها به خاطر اینکه دلتنگی نکنه من مادام اونو تاب ...
19 بهمن 1391
1