نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

نازنین زهرای من

مثل همیشه شگفت زده می کنی ما را

زهرا جون خیلی حالش خراب بود  مجبور شدیم ببریمش دکتر  نصفه شبی آمپول دیمترون براش نوشتن که پیدا نمی شد تا 5 صبح درگیر بودیم ولی آخرش مجبور شدیم مشابه آن را بگیریم  وقتی رفتیم برای تزریق اولش یک کوچولو نق زد بعد که خوابید روی تخت تا آمپولو تزریق کنند گفتش : درد نداره ! آمپولو که تزریق کردند واکنشش فقط و فقط این بود که پاشو جمع کرد ...  بعد که من و باباش کلی آفرین گفتیم بردمش توی ماشین گفتم : زهرا جون فقط یک خورده درد داشت  با شجاعت تمام گفت : نه هیچی درد نداشت !!!! ما را می گی  راستی می دونی مامان این روزا سرش خیلی شلوغه آخه خبرنگار شده دیگه ! زهرا جونم در دریاچه به نمک نشسته اروم...
1 مهر 1393

خیلی وقته مطلب نذاشتم

سلام  .... خیلی وقته اینجا مطلبی نذاشتم ، به هزار و یک دلیل .. اولش خود زهراجان مقصره که اصلا وقتی به من نمی دهد ... چون تولد سه سالگیش با توجه به علاقه زیادش به پک ها بالا بالا ... و تبلیغاتش ، اصرار کرد که بخرم ، من هم رفتم و تحقیق کردم دیدم با توجه به قیمت بالاش ، توی بسته همان هایی هست که توی بسته های دیگه آموزشی هست و بعد از راهنمایی ضریح آفتاب (نام فروشگاهی هست که دولتیه و زیر نظر آستانه ، برا همین اونجا محصولات فرهنگی با قیمت خیلی مناسب تهیه میشود و چون فروشنده آن هم کارمند آستانه برای همین راهنمایی های خوبی ازشون میشه گرفت) به هر حال با راهنمایی فروشنده من بن بن بن ، پک کامل گرفتم ، زهرا جان هنوزه به همه میگه بالا بالا داره ...
17 ارديبهشت 1393

یادم رفت بنویسم

راستی یادم رفت توی این مدتی که از سفر برگشتیم تا 13 بدر کلی مهمان برامون اومد ، اولش یکی از دوستای عزیزم خاله حمیده اومدند ، نیست که خیلی مشتاق بود ما را ببینه ، شام هتل قصر طلایی را رها کرد و به دیدن ما شتافت ... من هم که شنیدم توی هتل قصر مستقرند ، تصمیم گرفتم فردا بروم میهمونشون بشوم     که از قضا مادرجان زهرا اومدند خونه مون ، نقشه ما ، نقش بر آب شد   توی اون مدت ، زهرا و هانیه کلی با هم بازی و لجبازی کردند ، هانیه 3یا 4 سالی از زهرا بزرگتره و دختر عمه زهراست .... روز دوم زهرا جون که باباش هم ماموریت بود کلی اعصابم خورد کرد . نمی دونم چی شد که یک ریز گریه می کرد و اصلا نمی گفت چشه ؟ این گریه هم چند دقیقه نبود ،...
11 خرداد 1392

بابا ای ول زهرا خانوم

4 روز پیش یکی از همسایه هامون اومد به من گفت سعی کن زهراجون توی اتاق خودش بخوابه آخه چون دختره و احساساتی بعدش سخت می شه اونو جدا کرد  من هم بعد از کلی فکر کردن ، حساب 2 دو تا چهارتا کردن فهمیدم نه بابا راست می گه  هر چند براش زوده ولی تصمیم گرفتم روی تخت خودش بخوابه و همون شب کنارش موندم تا بخوابه ... شب اول یکی به خاطر دل وابستگی که بهش داشتم یکی به خاطر نگرانی ام اینقدر بی خواب شدم که فرداش سر درد شدید گرفتم تقریبا هر یک ربع بهش سر می زدم در حال که خانوم همچین راحت خوابیده بود و تا صبح هم بیدار نشد  به هر حال فردا شب من که دیدم بی خوابی باعث سردردم شد بهش گفتم بیا توی اتاق ما بخواب خیلی جدی گفت : من نمیام می خ...
12 اسفند 1391

ثانیه معکوس برای تولد زهراجونم

در ربیع الاول،این ماه خجسته، نسیم سحری جان مایه عشق را به گستره خاکیان می فرستد. جوانه های تبسم لب ها را شاداب از طراوت تغزلی دیگر کرده و همگی قدوم نوزادی را که سبب آفرینش است تبریک می گویند که یا محمّد! به جمع خاکیان دوستدارت خوش آمدی! حلول ماه ربیع الاول، ماه جشن و سرور اهل بیت(ع) مبارک باد.   چقدر خوشحالم نمی دونید هر روز ده تا برنامه می ریزم تا روز تولدش ..... این عکس زمانی گرفتم که نازنین زهرای من تب شدیدی داشت که به 41 درجه هم رسید برای همین بی حال بود چه روزهایی کشیدم خدایا هیچ بچه ایی مریض نشه  ...
25 دی 1391

زهرای من دیگه بزرگ شده

 قربونش برم الان کنارم داره هی با کامپیوتر ور می ره  سه چهار روزه که دارم از شیر میگیرمش دو روزشو که خیلی بی طاقتم کرد البته یهو نگرفتم  خدا را شکر طاقت زیادی داره الانه دو روزه که هیچ به قول خودش - نُمِی جی - نخورده  ولی فکر می کنه محبتم کم شده مادام بهم وصله می خوام عکس بذارم اینقدر بی طاقته که نمی ذاره حالا بعدا  ...
16 دی 1391

تشکر از خاله مانا و دایی امین

سلام دوستای ناز زهرا جون  می خواستم توی این پست از خاله مانا به خاطر طراحی زیباش و از دایی امین برای درست کردن وبلاگ نازنین زهرا جونم تشکر کنم ... امروز که خیلی به ما خوش گذشت یکی از روزهای فراموش نشدنی بود ، که حاجی بابا و عزیز جون و دایی ابداییم (ابراهیم) و دایی امین و خاله مانا و خاله جونش اومدند خونه ما ... و کلی به زهراجون خوش گذشت  زهرا جون اولش به دایی می گفت : دای دای من هم به زبان زهراجون خانواده را معرفی کردم تقدیم به همه ی عزیزانی که در دل زهرا جونم جای دارند و برای دیدنشون لحظه شماری می کنه     ...
16 دی 1391
1