نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

نازنین زهرای من

زهرای من دیگه بزرگ شده

 قربونش برم الان کنارم داره هی با کامپیوتر ور می ره  سه چهار روزه که دارم از شیر میگیرمش دو روزشو که خیلی بی طاقتم کرد البته یهو نگرفتم  خدا را شکر طاقت زیادی داره الانه دو روزه که هیچ به قول خودش - نُمِی جی - نخورده  ولی فکر می کنه محبتم کم شده مادام بهم وصله می خوام عکس بذارم اینقدر بی طاقته که نمی ذاره حالا بعدا  ...
16 دی 1391

تشکر از خاله مانا و دایی امین

سلام دوستای ناز زهرا جون  می خواستم توی این پست از خاله مانا به خاطر طراحی زیباش و از دایی امین برای درست کردن وبلاگ نازنین زهرا جونم تشکر کنم ... امروز که خیلی به ما خوش گذشت یکی از روزهای فراموش نشدنی بود ، که حاجی بابا و عزیز جون و دایی ابداییم (ابراهیم) و دایی امین و خاله مانا و خاله جونش اومدند خونه ما ... و کلی به زهراجون خوش گذشت  زهرا جون اولش به دایی می گفت : دای دای من هم به زبان زهراجون خانواده را معرفی کردم تقدیم به همه ی عزیزانی که در دل زهرا جونم جای دارند و برای دیدنشون لحظه شماری می کنه     ...
16 دی 1391

زهرای من در آستانه تولد دو سالگیش

  خدا را شکر می کنم به خاطر اینکه زهرا را به ما داد.... من و باباش خیلی خیلی خوشحالیم و برای همین بعد از اینکه اتفاقی نی نی بلاگ پیدا کردیم ، تصمیم گرفتم یک سایت اینجا به نامش بزنم  زهرا جون دوستای خیلی خیلی زیادی داره امیدورام توی این دنیای مجازی هم دوستای خوب پیدا کنه  این تصویر وقتی زهرا جونم ، یک سال و نیم بود گرفتیم،  یعنی 5 ماه پیش اون هم توی کتابخانه چوبی که معروفه به مسجد چوبی نیشابور و خیلی جای زیبایی است این سفر خاطرات قشنگی به همراه داشت.... ...
14 دی 1391

برای دل رباب می نویسم

رباب جان می دونم در یک سفر طولانی و آن هم بر روی شتر ، باردار بودن چه سخت است و لی دلت گرم بود به وجود حسین علیه السلام آنوقت که تو را دلداری می داد  می دانم وقتی علی اکبرش رفت و دیگه عباسی نبود که آب بیاره وقتی هل من ناصر ینصرنی حسینت را شنیدی طاقت نیاوردی علی اصغر 6 ماهه ات را که دیگه بی تاب شده بود را به بابا دادی تا بگویی هنوز لشکرت بی سرباز نشده که کسی به مولایش زخمی بزند و او چه شیرین لبیک یا حسین گفت  ولی رباب جان چقدر سخت بود وقتی حسین علیه السلام این پا و اون پا می کرد و رگ بریده علی اصغر را نوازش می داد نمی دانست که آیا او را به خیمه برگردانه یا نه ؟ به یاد کودک شیرخواره ات بعداز قرن ها کودکان ما با ناله ...
14 دی 1391

زهرا و محرم

این عکس اولین محرمی بود که زهرا جونم در اون شرکت کرده بود... یادمه وقتی بچه دار نمی شدیم همان روزهای اولی که همایش علی اصغر فقط به فقط در تهران بود ، یک روز دخترعمویم نزدیک به 500 لباس علی اصغر آورد که    برای همایش علی اصغر  بسته بندی اش کنم و من و دو تا از همسایه هام و همسرم نشستیم بسته بندی کردیم خیلی سخت بسته بندی می شد چون پارچه ها لیز می خوردند ولی کلی طول کشید بعد اونها را توی جعبه گذاشتیم فرستادیم ، بعد گفتم می شه برای حاجت گرفتن یکیشو داشته باشم و دخترعمویم از قبل این را از مسئولین عتبات و عالیات که زیر نظر اونها اجرا می شد ، خواسته بود به هر حال اونها به خاطر نداشتن بچه مخالفت کردند یعنی باید این ...
14 دی 1391