نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

نازنین زهرای من

یادم رفت بنویسم

1392/3/11 22:30
نویسنده : مامانی
369 بازدید
اشتراک گذاری

راستی یادم رفت توی این مدتی که از سفر برگشتیم تا 13 بدر کلی مهمان برامون اومد ، اولش یکی از دوستای عزیزم خاله حمیده اومدند ، نیست که خیلی مشتاق بود ما را ببینه ، شام هتل قصر طلایی را رها کرد و به دیدن ما شتافت ... من هم که شنیدم توی هتل قصر مستقرند ، تصمیم گرفتم فردا بروم میهمونشون بشوم niniweblog.com  niniweblog.com که از قضا مادرجان زهرا اومدند خونه مون ، نقشه ما ، نقش بر آب شد niniweblog.com توی اون مدت ، زهرا و هانیه کلی با هم بازی و لجبازی کردند ، هانیه 3یا 4 سالی از زهرا بزرگتره و دختر عمه زهراست .... روز دوم زهرا جون که باباش هم ماموریت بود کلی اعصابم خورد کرد . نمی دونم چی شد که یک ریز گریه می کرد و اصلا نمی گفت چشه ؟ این گریه هم چند دقیقه نبود ، چند ساعت بود اینقدر که تصمیم گرفتم ببرم بستری کنمش ... آخرش هم خودم هم به گریه افتادم niniweblog.comدیگه به زور دو تا قرص و شربت خواب آور آروم کردیمش ولی انرژی بود که از ما گرفت . 

روز بعد که بابا اومد تصمیم گرفتیم بریم الماس شرق و سرزمین عجایب کلی اونجا به بچه ها خوش گذشت ولی مگه زهرا سوار می شد به زور سوارش می کردیم که عکس بگیره ولی خوشبختانه  کلی هانیه بازی کرد .

 عمه سما هم کلوچه خوشمزه خرید و به طور کل خیلی به ما خوش گذشت .

برگشتنا رفتیم کنار یکی از نمادهای که حاشیه پارک ملت گذاشتند عکس گرفتیم ....

وای چقدر هوا سرد بود niniweblog.com

اینقدر که نتونستیم زیاد بمونیم و چون جمعیتی اونجا بودند که می خواستند به نوبت عکس بگیرند همینطوری سریع یک عکس گرفتیم و خودمون پرت کردیم توی ماشین تا یخ مون باز کنیم niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

جوان شیعه
19 خرداد 92 8:18
سلام

خدا حفظش کنه

ممنون خدا کوچولای ناز شما را هم حفظ کنه
♥متین من♥
12 تیر 92 17:34
عزیزم آخه چرا به زور وسایل بازی میشدی عزیزم متین هم کوچولوتر بود همین طوری بود ولی الان به زور پیاده ش میکنیم
وای چه عکسایی هم گرفته این زهرا جون می بوسمت خاله بـــــــــــــــــوس

الانه یک خورده ترسش ریخته ولی باز هم مقاومتمی کنه ... ولی خداییش توی وسایلی که ترسش ریخته به قول تو نمی شه اوردش پایین