برای دل رباب می نویسم
رباب جان می دونم در یک سفر طولانی و آن هم بر روی شتر ، باردار بودن چه سخت است و لی دلت گرم بود به وجود حسین علیه السلام آنوقت که تو را دلداری می داد می دانم وقتی علی اکبرش رفت و دیگه عباسی نبود که آب بیاره وقتی هل من ناصر ینصرنی حسینت را شنیدی طاقت نیاوردی علی اصغر 6 ماهه ات را که دیگه بی تاب شده بود را به بابا دادی تا بگویی هنوز لشکرت بی سرباز نشده که کسی به مولایش زخمی بزند و او چه شیرین لبیک یا حسین گفت ولی رباب جان چقدر سخت بود وقتی حسین علیه السلام این پا و اون پا می کرد و رگ بریده علی اصغر را نوازش می داد نمی دانست که آیا او را به خیمه برگردانه یا نه ؟ به یاد کودک شیرخواره ات بعداز قرن ها کودکان ما با ناله ...
نویسنده :
مامانی
16:50