دیباج هم رفتیم
چشمه علی که بودیم ، دیدم یک خورده زهرا جون سرفه میکنه ولی باز هم جدی نگرفتم
چون قول داده بودیم بریم دیباج ، حرکت کردیم . دیباج تقریبا 30 کیلومتری چشمه علی بود و چون جاده اش به طرف ساری بود ، منظره های خیلی زیبایی داشت که نشان از طراوت بهاری بود البته شکوفه ها به خاطر سردی هوا هنوز درنیامده بود ولی اکسیژنی بود که توی ریه ها می کشیدیم
بالاخره رسیدیم دیباج و ای بابا باز هم وظیفه شناس ها اینجا هستند ، خاله سهیلا و همسرش اومده بودند بدرقه مون (البته بدرقه مادرشوهر و پدر شوهر) ولی خوب 4 تایی وایستاده بودند تا ما هم برسیم ، به ما زنگ زده بودند که ما پمپ بنزین منتظریم ها ...
ما هم پا رو گذاشتیم روی گاز به مراسم بدرقه خورون برسیم
بالاخره همدیگر رو دیدیم دیده بوسی شوخی کردم
بعدش رفتیم خونه مادربزرگ و چه خبر بود ......................
خونه پر از صفا و صمیمیت با یک حیاط قشنگ بمونه که برای رسیدن خونه باید روی لبه تیغ راه می رفتیم ، آخه کوچه شون خیلی باریک بود تازه یک جوی بزرگ وسط کوچه ، تازه و تازه کوچه پیچ هم داشت ، ماشین اونها که مثل راننده رالی رفتند و زود پیاده شدند تا ما را راهنمایی کنند ما هم گاماس گاماس
بالاخره از قضا رسیدیم خونه قشنگشون که برام خیلی جالب بود ، چون ارزوی همچین خونه ای دارم ، آخرش اگه نرفتم توی روستا زندگی نکردم حالا ببین من کی گفتم !
تازه توی اتاق بزرگشون یک سفره عید پهن کرده بودند. به محضی که چشم زهرا شکمو به خوراکی ها افتاد نمی دونست چطوری جمعیت دورو برش را فراموش کنه ...
زهرایی که در اولین برخورد اصلا توی جمع حاضر نمی شه اینقدر تند رفت کنار سفره نشست و میزبان هم زهرا دوست براش ریختند ها
بمونه زهرا جون یک خورده بهت حسودیم شد
بعد کلی بخور بخور ، بلند شدند که عید دیدنی بروند خونه فامیل ، من هم چون بتونم یک خورده به زهرا برسم و تعویضش کنم نرفتم که ای کاش می رفتم آخه دیدم حاج خانوم اومد وگفتش بیا فامیلمون می گه چرا نیامد این یکی از مهمان ها ...
من هم رفتم ، ولی حسابی شرمنده شدم چون همه بزرگ های فامیل تازه سید اولاد پیغمبر جلوم بلند شدند ، نمی دونید اون لحظه چقدر خودم نفرین کردم
خوب بگذریم که برگشتیم خونه و یک فسنجان خوشمزه خوردیم . بعدش هم برای تفریح رفتیم بیرون سرچشمه ....
آب گوارایی بود و منظره خیلی عالی ، ولی چون زهراجون مریض بود من از ماشین زیاد پیاده نشدم . زهرا توی ماشین خواب بود و همینطور ناله می کرد ، بیرون ماشین بساط چایی آتیشی راه انداخته بودند .
2 تا آلاچیق ها نشسته بودند و یکیش هم ما گرفتیم ، بغلیمون داشت ماهی روی آتش سرخ میکرد
یهو هنوز آب جوش نیامده نمی دونم چطور شد که آسمان و زمین به هم دوخته شد ، طوفان شدید همراه با باران
باد زیراندازو پرت می کرد ، سریع زیراندازها را جمع کردیم ، بنده خدا همسایه که ماهیشو نمیدونم رها کرد یا برد ، فرار کردند ...این یکی دیگه هم فرار کرد
ولی خداییش تیم ما کم نیاوردند هیچ ، هوا کم آورد ...
ولی این باعث شد دو قسمت بشیم من و زهرا تا قبل از اینکه خاله سهیلا بیاد توی ماشینمون و خوراکی ها رو بخوره ، تنها بودیم و زهرا بیدار شد و ناله می کرد ...
بعد از صرف چایی برگشتیم ، جای شما خالی عجب چایی بود .
توی راه رفتیم به گوسفندهای بابابزرگ سری زدیم ، ماشالله تا به حال این همه گوسفند و بز از نزدیک ندیده بودم .
همشون تازه بدنیا اومده بودند مادراشون رفته بودند چِرا ....
پدربزرگ گفتند 700 تایی هستند
آخه ! این یکیشو نگاه کن به دوربین نگاه میکنه
تازه یکیشو اوردند نزدیکم ، که نازی چقدر خوشکل بود . چشماش رنگی بود ،خاکستری . که اون موقع دوربین دستم نبود .
تازه اینها را هم بابا عکس گرفته ، چون من زهراجون بغل گرفته بودم ، به دو علت : یکی به خاطر مریضیش یکی به خاطر اینکه از سگ گله می ترسید .
اون شب که شب اول فاطمیه هم بود رفتیم مراسم مسجد محله و جاتون خالی شام هم خوردیم مراسم مال بابابزرگ بود
جمعیت زیادی بودند و همسر خاله سهیلا هم مداحی کرد .
جاتون خالی بود ......
برگشتیم خونه دیگه زهرا تب کرده بود ، من هم اصرار که بلندشین برید یک دیفن بگیرید ، بابا بلند شد بره داروخانه یا مرکز بهداشت روستا را ادرس گرفت رفت که بره ، همسر خاله سهیلا هم بلند شد باهاش رفت بالاخره دیفن رسید و زهرا جون خورد و خوابید
ولی تا صبح که من نخوابیدم زهرا جون توی تب می سوخت من هم هی می رفتم آشپزخانه وسایل پاشوره می اوردم و سعی می کردم تبش بیاد پایین. فرداش بهتر بود ولی تب او باعث شد سفر را نیمه کاره رها کنیم و برگردیم مشهد
آخه قرار بود بریم ساری و شمال ...
دیگه زهرا اسهال هم شده بود و سخت بود بقیه سفر ...
ظهریه خداحافظی کردیم . زهرا جون روی حساب چوب کاری ، عیدی هم گرفت ما هم ماشینمون پر شداز آجیل و نون قندی ...
برگشتیم نزدیکای سبزوار به خانواده اطلاع دادم که داریم می یام خونه شون ، اونها هم باورشون نمی شد آخه فکر می کردند ما هنوز توی سفر باشیم ، اونجا نهار خوردیم و حرکت کردیم به طرف مشهد
شبانه رسیدیم نزدیک ورودی شهر ، ماشالله چه خبره اینجا ، مشهد و این همه ترافیک بالاخره خیلی دیروقت رسیدیم مشهد
و به این ترتیب سفرمون تمام شد و شروع کردیم به گفتن خاطرات سفر