نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

نازنین زهرای من

دیباج هم رفتیم

1392/3/8 13:21
نویسنده : مامانی
582 بازدید
اشتراک گذاری

چشمه علی که بودیم ، دیدم یک خورده زهرا جون سرفه میکنه ولی باز هم جدی نگرفتم niniweblog.com

چون قول داده بودیم بریم دیباج ، حرکت کردیم . دیباج تقریبا 30 کیلومتری چشمه علی بود و چون جاده اش به طرف ساری بود ، منظره های خیلی زیبایی داشت که نشان از طراوت بهاری بود البته شکوفه ها به خاطر سردی هوا هنوز درنیامده بود ولی اکسیژنی بود که توی ریه ها می کشیدیم niniweblog.com

بالاخره رسیدیم دیباج و ای بابا باز هم وظیفه شناس ها اینجا هستند ، خاله سهیلا و همسرش اومده بودند بدرقه مون (البته بدرقه مادرشوهر و پدر شوهر) ولی خوب 4 تایی وایستاده بودند تا ما هم برسیم ، به ما زنگ زده بودند که ما پمپ بنزین منتظریم ها ...

ما هم پا رو گذاشتیم روی گاز niniweblog.com به مراسم بدرقه خورون برسیم

بالاخره همدیگر رو دیدیم دیده بوسی niniweblog.com شوخی کردم niniweblog.com

بعدش رفتیم خونه مادربزرگ و چه خبر بود ......................

خونه پر از صفا و صمیمیت با یک حیاط قشنگ بمونه که برای رسیدن خونه باید روی لبه تیغ راه می رفتیم ، آخه کوچه شون خیلی باریک بود تازه یک جوی بزرگ وسط کوچه ، تازه و تازه  کوچه پیچ هم داشت تعجب ، ماشین اونها که مثل راننده رالی رفتند و زود پیاده شدند تا ما را راهنمایی کنند ما هم گاماس گاماس niniweblog.com

بالاخره از قضا رسیدیم خونه قشنگشون که برام خیلی جالب بود ، چون ارزوی همچین خونه ای دارم ، آخرش اگه نرفتم توی روستا زندگی نکردم حالا ببین من کی گفتم !

تازه توی اتاق بزرگشون یک سفره عید پهن کرده بودند. به محضی که چشم زهرا شکمو به خوراکی ها افتاد نمی دونست چطوری جمعیت دورو برش را فراموش کنه ...

زهرایی که در اولین برخورد اصلا توی جمع حاضر نمی شه اینقدر تند رفت کنار سفره نشست و میزبان هم زهرا دوست براش ریختند ها 

بمونه زهرا جون یک خورده بهت حسودیم شد niniweblog.com

بعد کلی بخور بخور ، بلند شدند که عید دیدنی بروند خونه فامیل  ، من هم چون بتونم یک خورده به زهرا برسم و تعویضش کنم نرفتم که ای کاش می رفتم آخه دیدم حاج خانوم اومد وگفتش بیا فامیلمون می گه چرا نیامد این یکی از مهمان ها ...

من هم رفتم ، ولی حسابی شرمنده شدم چون همه بزرگ های فامیل تازه سید اولاد پیغمبر جلوم بلند شدند ، نمی دونید اون لحظه چقدر خودم نفرین کردم niniweblog.com

خوب بگذریم که برگشتیم خونه و یک فسنجان خوشمزه خوردیم . بعدش هم برای تفریح رفتیم بیرون سرچشمه ....

آب گوارایی بود و منظره خیلی عالی ، ولی چون زهراجون مریض بود من از ماشین زیاد پیاده نشدم . زهرا توی ماشین خواب بود و همینطور ناله می کرد ، بیرون ماشین بساط چایی آتیشی راه انداخته بودند .

2 تا آلاچیق ها نشسته بودند و یکیش هم ما گرفتیم ، بغلیمون داشت ماهی روی آتش سرخ میکرد 

یهو هنوز آب جوش نیامده نمی دونم چطور شد که آسمان و زمین به هم دوخته شد ، طوفان شدید همراه با باران niniweblog.com

باد زیراندازو پرت می کرد ، سریع زیراندازها را جمع کردیم ، بنده خدا همسایه که ماهیشو نمیدونم رها کرد یا برد ، فرار کردند ...این یکی دیگه هم فرار کرد 

ولی خداییش تیم ما کم نیاوردند هیچ ، هوا کم آورد ...قهقهه

ولی این باعث شد دو قسمت بشیم من و زهرا تا قبل از اینکه خاله سهیلا بیاد توی ماشینمون و خوراکی ها رو بخوره ، تنها بودیم و زهرا بیدار شد و ناله می کرد ...

بعد از صرف چایی برگشتیم ، جای شما خالی عجب چایی بود .

توی راه رفتیم به گوسفندهای بابابزرگ سری زدیم ، ماشالله تا به حال این همه گوسفند و بز از نزدیک ندیده بودم .

همشون تازه بدنیا اومده بودند مادراشون رفته بودند چِرا ....

پدربزرگ گفتند 700 تایی هستند 

آخه ! این یکیشو نگاه کن به دوربین نگاه میکنه 

تازه یکیشو اوردند نزدیکم ، که نازی چقدر خوشکل بود . چشماش رنگی بود ،خاکستری . که اون موقع دوربین دستم نبود .

تازه اینها را هم بابا عکس گرفته ، چون من زهراجون بغل گرفته بودم ، به دو علت :  یکی به خاطر مریضیش یکی به خاطر اینکه از سگ گله می ترسید .

اون شب که شب اول فاطمیه هم بود رفتیم مراسم مسجد محله و جاتون خالی شام هم خوردیم مراسم مال بابابزرگ بود 

جمعیت زیادی بودند و همسر خاله سهیلا هم مداحی کرد .

جاتون خالی بود ......

برگشتیم خونه دیگه زهرا تب کرده بود ، من هم اصرار که بلندشین برید یک دیفن بگیرید ، بابا بلند شد بره داروخانه یا مرکز بهداشت روستا را ادرس گرفت رفت که بره ، همسر خاله سهیلا هم بلند شد باهاش رفت بالاخره دیفن رسید و زهرا جون خورد و خوابید 

ولی تا صبح که من نخوابیدم زهرا جون توی تب می سوخت من هم هی می رفتم آشپزخانه وسایل پاشوره می اوردم و سعی می کردم تبش بیاد پایین. فرداش بهتر بود ولی تب او باعث شد سفر را نیمه کاره رها کنیم و برگردیم مشهد

آخه قرار بود بریم ساری و شمال ...

دیگه زهرا اسهال هم شده بود و سخت بود بقیه سفر ...

ظهریه خداحافظی کردیم . زهرا جون روی حساب چوب کاری ، عیدی هم گرفت ما هم ماشینمون پر شداز آجیل و نون قندی ...

برگشتیم نزدیکای سبزوار به خانواده اطلاع دادم که داریم می یام خونه شون ، اونها هم باورشون نمی شد آخه فکر می کردند ما هنوز توی سفر باشیم ، اونجا نهار خوردیم و حرکت کردیم به طرف مشهد 

شبانه رسیدیم نزدیک ورودی شهر ، ماشالله چه خبره اینجا ، مشهد و این همه ترافیک بالاخره خیلی دیروقت رسیدیم مشهد 

و به این ترتیب سفرمون تمام شد niniweblog.com و شروع کردیم به گفتن خاطرات سفر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مجله خبري بروزترين ها
8 خرداد 92 14:55
جديترين خبر هاي روز درباره نگهداري از كودك هر روز به صورت رايگان براي شما ايميل مي شود در گروه ما عضو شويد http://www.beroztarinha.com/group/
فهیمه مامان سینا
8 خرداد 92 15:04
آفرین چه خوش سفر
ایشالا همیشه به سفر ...که ماشالا هم همیشه به سفرید

من اگه یکی از اون بزغاله هارو بیارن پیشم فوری فرار میکنم ...عجب شجاعتی دارین شمااااااااا

دیگه ما اینیم ، ولی یواشکی می نویسم ما همچین شجاعتی نداشتیم ولی قدرت خدا اینقدر این بزغاله ها از صاحبشون فرمان می گرفتند با یک اشاره می دویدند می رفتند خیالمون راحت بود .. جای شما خالی
سهیلا
9 خرداد 92 23:57
سلااااااااااااااااام
چخبرررررررررره اینجا
ولی خودمونیما چ خاله سهیلایی داره زهرا خانومم گل کاشته
میگم شما ک کلی از این خاله ی دخملتون گفتید! خوراکیاتونم که خورده! عکسشم میزاشین دیگ همون که خالا مانا سوژه کرده!
اصن من کجا خوراکیای شما رو خوردم؟ یخورده اون لواشکا بودن و یکم از اون مسقطیا و اون آلوچه خوشمزه که آخرش برش داشتم بردمش
راسی هنوز فیلم زهراجان توی گوشیم هست که بغل گوسفندا میگفت هاپو آپ میتسم
خیلی بامزه اس.
ی عکس جدید از همین الان زهرا بزارید ببینمش زهرامو. دلم براش تنگ شده

بابا حالا مانا سر به سرت می ذاشت اتفاقا خیلی ناز افتادی ، هنوز باورت می شه تمام عکس های دوربین ندیدم
عزیز دلم دیگه چیز دیگه ای نبود توی ماشین آخریشم که با جاش بردی ببین خودت گفتی
خیلی باید این فیلم جالب باشه من ندیدم حتما نگه دار می یام دوباره برای اینکه ببینم نگاه کن بهانه دستم نده
به قول اقا مهدی می گه الان هنوز توی سفری بابا بیا بیرون چقدر کند اپ می کنی باشه انشالله زودتر می ذارم
مامانی طهورا
10 خرداد 92 18:48


قربان قدم هات عزیزم
چاردی وچه
6 بهمن 92 20:59
به نام زهرا کوچولو گذاشتم تو وبلاگ "چارده ای وچه ویلا" در ضمن لینکم کردم البته با اجازه شما افتخار دادین